قدم می زند، گذر می کند، تنهایی سفر می کند، سیاه می شود، بغض می کند، های های می گرید ، لال می شود ، نذر می کند!! خدا هم سیگارش را روشن می کند
Saturday, March 6, 2010
موج سینوسی
هیچ کس تو خیابون نیست. رو خط کشی وسط خیابون راه می ری. 3:10 صبح . سایه ای که محو می شه با هر قدم که جلو می ری . لامپ های آویزون شده به دیرک های برق سیخ و تنها. سایه بلندتر می شه با ادامه همون قدم های اولی. یه حرکت یکنواخت، ولی خسته کننده نیست. چندتا سگ سر یه کوچه به چشم میان. ترس! ساختمان نیمه کاره و دو تا آجر نصفه تو دست. نزدیک شدن به سگ ها . راه دیگه ای نیست. زیر چشمی ، نگاه، پارس سگ ها، ترس بیشتر، با بلند شدن سایه ترس کمتر. سایه سگی راه افتاده در پشت سرت جلوت نمی افته . سایه کوتاه و ناپدید می شه. بازهم هجوم ترس. شاید این بار سایه سگی همراهی کنه سایه تنهای قبلیم رو و این بار هم سایه تنها به رشد خودش ادامه می ده . چند بار و هر بار ترس کمتر تکرار همین کوتاه و بلندی
Monday, June 9, 2008
خر
قرآن بلدی بخونی؟ سوره یاسین رو بتونی بخونی کافیه، تو گوشم بخون لطفا . می خوام بعضی چیزا حداقل برا خودم روشن بشه. گور پدر بقیه .راستی تو هم جزیی از بقیه هستی؟
Tuesday, June 3, 2008
راه حل
از دنیای سیاه به داخل تنگه ی بسفر لغزید صورتش مرمری شده بود
از خواب بیدار شد دید دوباره به دنیای سیاه برگشته
دوست داشت همیشه تو دنیای مرمری بمونه
به خودش گفت
می شه با دوست داشتن همیشه مرمری موند حتی اگه همیشه تو تنگه ی بسفر نلغزه
کافیه صاحب تنگه ی بسفر رو دوست داشته باشه و همیشه اونو کنار خودش حس کنه
همیشه که نمی شه بری تو تنگه
از خواب بیدار شد دید دوباره به دنیای سیاه برگشته
دوست داشت همیشه تو دنیای مرمری بمونه
به خودش گفت
می شه با دوست داشتن همیشه مرمری موند حتی اگه همیشه تو تنگه ی بسفر نلغزه
کافیه صاحب تنگه ی بسفر رو دوست داشته باشه و همیشه اونو کنار خودش حس کنه
همیشه که نمی شه بری تو تنگه
Tuesday, May 6, 2008
شاید
خسته از گفتن و شنیدن و نوشتن حرف های تکراری
تکراری تر از طلوع و غروب هر روزه ی خورشید
بی تابی درونم ولوله می کند
رها شدن از دنیای این چنینی
گرچه از آن چنانی اش هم تصوری ندارم
همین است و جز این نیست به باوری همیشگی تبدیل شده
شاید؟
تکراری تر از طلوع و غروب هر روزه ی خورشید
بی تابی درونم ولوله می کند
رها شدن از دنیای این چنینی
گرچه از آن چنانی اش هم تصوری ندارم
همین است و جز این نیست به باوری همیشگی تبدیل شده
شاید؟
چرا؟
سایه ی باد به سرمنزل من جانی داد
دیدن روی دوبارش به دلم تابی داد
گرچه این بی پدر دربه در و بی ثمر است
ولی افسوس چرا روز نخست کامی داد
دیدن روی دوبارش به دلم تابی داد
گرچه این بی پدر دربه در و بی ثمر است
ولی افسوس چرا روز نخست کامی داد
Thursday, May 1, 2008
اکنون من
دستم خالیست / بی هیچ حزن و گناهی / لبخند مرا به عصیان می کشاند / چیستی مرا پیچیده است در هیچستان بی نور شهر شما / خمیده گون گونه های بیرون زده ام سایه می افکند بر لپ های تو رفته ام / خورشید مرا باور ندارد / آسمان به خویشتن دروغ می گوید / پس و پیش شان مخروبه / دل ریش شان پر خونه / بازار مکاره نیز چنبره زده است / بی جان و بی مایه / بی درک و بی پایه / شیشه می شکند روح من تازگی ها
Subscribe to:
Posts (Atom)